My Photo
Name:
Location: Iran

Thursday, August 31, 2006

سرگذشت من_ قسمت نخست

نمی دونم از کجا شروع کنم؟ از کی بگم یا از کی؟ولی خوب جسته گریخته میگم شاید مزش بهتر باشه قصدم اصلاً این نیست که مثل خیلی ها عمل کنم و بخام باعث تحریک کسی بشم یا اینکه کسی رو نصیحت کنم.
ولی خوب می خام حداقل این مدت کوتاهی رو که زنده ام هر چی که از قبلاً یادم میاد بگم چون معتقدم هیچ چیزی بهتر از صداقت نیست. حالا قضاوت با خودتون نمی دونم تصمیم احمقانه ای بود یا عاقلانه که 5 تا از مجموعه نوشته هامو که شاید بشه اسمشونو اثر گذاشت دو سه هفته پیش توی باغ با آشغالها سوزوندم. ولی خوب حالا کاریه که شده تازه اکثر مطالبش به قول بعضیها بودار بوده حالا یا بشه گفت سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا هر چیز دیگه ای که شاید به این نزدیکی ها که چه عرض کنم حتی به این دوری ها هم چاپ نشه
...خوب بگذریم
:اول از بچگی هام بگم شاید بهتر باشه
من توی یه روز بارونی توی لندن به دنیا اومدم بابام دانشجوی دکتری زبان انگلیسی دانشگاه ملکه بود و مادرم هم به خاطر مشکلات زندگی و بچه داری مجبور شد درسش رو در رشته آموزش و پرورش دانشگاه سلطنتی نیمه کاره رها کنه و به همون فوق لیسانس بسنده کنه.
یه آپارتمان سه خوابه نزدیک میدان ملکه داشتیم که خاطرات خوبی از اونجا دارم و هنوز یادم نمیره. البته جسته گریخته به ایران هم رفت و آمد داشتیم چون پدرم سرمایه هایی در ایران داشت از جمله موسساتی آموزشی که هنوز بعد از انقلاب کامل از رونق نیفتاده بودن گر چه دیگه از معلمهای خارجی که توی اون موسسات تدریس می کردند خبری نبود ولی خوب دوستان پدرم سعی می کردن اونها رو اداره کنن.

تا دوم یا سوم دبستان اونجا بودم البته نه مثل یه بچه معمولی بلکه یه بچه ای که یه عده می گفتن تخسه یه عده هم میگفتن نابغه بعضی ها هم می گفتن شیرین
...زبون و
دوست داشتم از هر کاری سر در بیارم و هر حرفه ای رو بلد باشم یه سریالی رو که اونموقع از تلویزیون هم نشون می داد به اسم .... اگه اشتباه نکنم ((دکتر های کوچولو)) بود که من عاشق اون سریال بودم و خودمو جای شخصیتهای اون داستان می دیدم. و هزار خیالبافی دیگه
یه عده می گفتن تو باید یه جراح بشی یه عده می گفتن باید معلم بشی یه عده هم می گفتن شاعر و یه عده نویسنده یه عده هنر پیشه یه عده سیاستمدار یه عده مهندس و خلاصه هر کسی از خانواده گرفته تا معلم و آشنا و فامیل یه شغل رو برای آینده من در نظر داشت و من هم گیج از اینهمه در خواست.
چون قرار بود با خانواده به ایران برگردیم و پدر و مادرم هم آموزش پرورشی بودن و برای اینکه فارسیم هم قوی بشه می بایست روزهای تعطیل رو به مدرسه ایرانی می رفتم و بقیه روزا رو به مدرسه انگلیسی.
یه روز که می بایست انشامونو بخونیم من هیچی ننوشته بودم و معلم ما هم که نمیدونم برای خنده بود یا واقعاً به من علاقه داشت وقتی دید که انشا 7 خطی که گفته بود رو ننوشتم به جای اینکه به مدیر معرفیم کنه یا به خانوادم اطلاع بده ازم خواست تا انشامو کنفرانس بدم. منم بلد نبودم کنفرانس چیه ولی از کلمات قلمبه سلمبه خوشم میومد و گفتم من باید چکار کنم هر جوری که شما بگین.

اونم روش کنفرانس دادن که مدتی بعد تبدیل شد به سخنرانی رو همون جا یادم داد و منم در مورد استخر برای بچه ها که اکثراً هم نفهمیدن من چه گفتم کنفرانس دادم بعدشم در مورد آپارتمان و فرقش با یه خونه معمولی ( یا به قول خودمون ویلا) توضیح دادم که این بار یکی گفت ما هم آپارتمان داریم یکی دیگر هم گفت اسم عموی من ویلایه و خلاصه معلم هم از بچه ها خواست ساکت بشن و منو بعد از کلاس با خودش به دفتر مدیر برد و من هم اولش برای مدتی بیرون منتظر بودم و بعد صدام کردن و مورد تشویقم قرار دادن. یادمه فردای آن روز همه معلمها توی دفتر در مورد من صحبت می کردن و منو به دفتر خواستن و ازم مرتب راجع به چیزای مختلف سوال کردن.
من هم با توجه به اطلاعاتی که بیشترش رو از صحبت با خانوادم یاد گرفته بودم جوابشونو می دادم.اونها هم مرتب این جمله کلیشه ای که ((اطلاعات عمومیش خیلی زیاده-خیلی باهوشه و ... )) رو در موردم به کار می بردن.

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

معلومه که روشنفکری پسر ، آخه هر کی وبتو بخونه همینو می گه ، منتظر بقیش هستم

Friday, September 01, 2006 1:00:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

ناراحتم کردی منظورت از(این مدت کوتاهی که زنده ام) چی بود

Saturday, September 02, 2006 7:58:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

دنی جان من وقتی وبلاگ یه همجنسگرا میخونم توقع دارم بیشتر در مورد این موضوع بخونم اما در هر حال خوشحالم که خودت سالمی ...آتیش سوزی رو میگم

Saturday, September 02, 2006 9:57:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

من آپم عزیز جان لطفا با نظرات همیشه زیبایت مرا امیدوار به نوشتن کنید

Wednesday, September 06, 2006 5:57:00 PM  
Blogger aram said...

ادامه بده
منتظر ادامه اش هستم

Friday, September 08, 2006 10:04:00 AM  
Blogger شب بین said...

:-)

Sunday, September 10, 2006 9:10:00 PM  

Post a Comment

<< Home