My Photo
Name:
Location: Iran

Saturday, September 16, 2006

سرگذشت من_قسمت دوم

:ادامه مطلب قبلی رو خلاصه کنم بعد بیام توی ایران

خلاصه اینکه روزی که می خاستیم خداحافظی کنیم یه احساسی می گفت که دیگه نمیایم ولی بابام و مامانم می گفتن برمی گردیم . البته اونا هم می دونستن ولی شاید به روی خودشون نمی آوردن
هیأت برگزاری ازم خواستن برای روز آخر در حضور همه سخنرانی کنم . تعداد زیادی آدم جمع شده بود و من به زبان انگلیسی بر خلاف میل بعضی ها نزدیک به نیم ساعت صحبت کردم

اصولاً اگه آدم زندگی خوبی نداشته باشه و باز هم همون زندگی نکبت بارش ادامه داشته باشه دردش کمتره ولی اگه از یه زندگی اون چنانی به بدبختی برسه فکر کنم درد آور تره.البته الان اونقدر زندگی نکبت باری ندارم فعلاً به یک استیبلیتی (آرامش ) رسیدم ولی برای مدت زیادی انگشت نما شده بودم و هر کی از کارکنان موسسات بابام می خاست ازم باج می گرفت. دوستایی هم داشتم و دارم که بیشتر سعی می کردن برام تله بزارن تا همیشه در چنگشون باشم. یکی از دوستایی که خودشو خیلی دلسوز من نشون می داد وقتی دچار مشکل شدم و از آخرین عشقم که اسمش رضا بود ضربه سختی خوردم و انگشت نما شده بودم خیلی راحت منو ول کرد هر چی التماس کردم که توی این موقعیت تنهام نزار قبول نکرد و گفت اگه منو با تو ببینن آبروی من هم میره. البته بعد از چهار ماه که تقریباً آبها از آسیاب افتادن دوباره برگشت و گفت من به خاطر خودت تنهات گذاشتم. خوب فعلاً ولش کن بعداً براتون همه چیزو میگم
کتابام دو تاش شعر بود به انگلیسی و فارسی یکیش هم داستان خودم بود یکیش هم در مورد یه دختر فاحشه که دوستم از بدبختی نجاتش داد و الان زندگی نسبتاً معمولیی داره یکیش هم یه فیلمنامه در مورد زندگی یکی دو تا گی بود که شاید اگه فیلم بشد خیلی جنجال به پا می کرد

ما بعد از اینکه اومدیم ایران دیگه نتونستیم برگردیم و همه اموال و پولهایمان در انگلیس موندن و در عوض ما هم اینجا بی پول با یه پیکان به همراه فامیل آواره بیابونا شدیم و زندگی در چادر را شروع کردیم (برای مدتی)از اونور هم مرتباً مورد حمله بمب و موشک های عراق بودیم

این افرادی که دم از حمایت از کودکان لبنان می زدن خوب یادمه هیچ توجهی به ما نکردن و ما حتی نمیتونستیم در دو هفته یک بار گوشت بخوریم و بهترین غذایمان تخم مرغ بود که می بایستی برای تهیه ده تا روی صفی پنجاه نفری می ایستادیم نون هم با بدبختی گیر میومد می بایستی چند تا می شدیم و از پنج صبح نوبت می گرفتیم که نفری سیزده تا نون بگیریم که اگه شانس با ما یار بود نزدیک ساعت نه گیرمون میومد البته من که بچه بودم وقتی با خواهرم می رفتم نونوا اکثراً هر کسی میومد جلوی ما نون می گرفت و می رفت
همش آژیر خطر و هواپیما های عراقی که دیوار صوتی رو می شکستن و حتی به منبع های آب هم رحم نمی کردن
یادمه وقتی کلاس اول بودم ( آخه وقتی اومدیم ایران منو کلاس اول نشوندن) در حالیکه داشتم با دوستم توی حیاط قدم می زدیم و دست دور گردن همدیگه انداخته بودیم ناگهان حمله هواپیماهای عراق شروع شد و یکی از خانم معلمها با جیغ رومون فریاد زد و ما رو به در دفتر هل داد و با چشمای خودم دیدم اونا به حیاط مدرسه ما شلیک کردن . نمیدونم خدا چطوری ما رو حفظ کرد که اونموقع جون سالم به در بردیم
هنوز هم از صدای بلندی که میشنوم وحشت دارم و اون صحنه ها برام تداعی میشه

یادمه وقتی توی خیابونی که مغازه عموم بود موشک زدن ، من با چشمای خودم صحنه های مردمی رو که دل و روده هاشون بیرون ریخته بود و توی خیابون پخش و پلا شده بودن دیدم. البته من می خاستم ببینم تا یادم نره نمیدونم چرا؟ چون هر چی بابام و پسر عموم سعی می کردن جلوی چشمامو بگیرن ولی من باز می خواستم ببینم. یا موقعی که مادرم رو توی بیابون مار نیش زد و ما هیچ پزشکی توی شهرمون نبود به جز چند دیپلمه هندی که ایران از بدبختی به عنوان پزشک ازشون استفاده می کرد. تازه گیرم که پزشک هم داشتیم دارویی نبود که تجویز کنن

واقعاً کی باید جوابگوی ما باشه؟!! کی سرنوشت ما رو عوض کرد؟ برای چی؟ ما مستحق کدام ستم بودیم؟ مگه چه گناهی مرتکب شده بودیم؟

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

نیومدم نظر بدم و برای گله کردن اومدم که گله کنم ببین دوست عزیز من التماس نمیکنم که بیا تو وبم نظر بده ولی اگه جایی سر زدم حتما برام مهم بوده و متقابلا برام مهم که نظرات کسایی رو بدونم که برام مهم هستن
نظر نه چیزهای مثل : من آپم و ....خسته نباشی و..... خوبه ادامه بده و...

Sunday, September 17, 2006 4:29:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

سرگذشتت خوندنیه ..
خیلی سخته که آدم یه بار زندگی کنه و اون یه بار به این سختی بگذره اون یه بارو همجنسگرا باشه اون یه بارو ایرانی باشه و اسیر بی عدالتی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه عزیزم من هم مثل تو خیلی برام سخته که زندگیم با این فلاکت بگذره و من هیچی ازش نفهمم . در مورد دوستی که تو رو تو مشکلات تنها گذاشته باید بگم که :مشکلات سنگ محکیه برای سنجش میزان وفاداری و صداقت آدما و هرگز به کسی که به تو پشت کرده فرصت مجدد نده .

Sunday, September 17, 2006 4:37:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام بزرگوار
اگه بزرگی کنی و بهم سر بزنی ممنون میشم.
تو همیشه با محبت بودی و هستی.
http://rezarow.blogfa.com

Wednesday, September 27, 2006 4:54:00 PM  

Post a Comment

<< Home