dani-zibapesar

My Photo
Name:
Location: Iran

Saturday, October 14, 2006

سرگذشت من_قسمت چهارم

خوب بیام ادامه مصطفی رو تعریف کنم مصطفی صبح فرداش اومد و به من گفت بریم توی توالت و ما باهم رفتیم هنوز کسی از کارکنان نیومده بود که ما رفتیم توی توالت و مصطفی شلوارشو اورد پایین و بعد هم شرتش رو . به من گفت: حالا تو هم ... خودت رو در بیار و منو بغل کن منم همینکارو کردم ولی هیچ احساسی نداشتم و گفتم خوب حالا چیکار کنم ؟ گفت بزارش بین دو تا باسنم و فشار بده منم همینکارو کردم ولی باز هم گیج بودم و گفتم مصطفی هیچی نشد . مصطفی هم اعصابش خرد شد و گفت به درک که هیچی نشد بسه حالا نوبت توئه. منم گفتم نه من نمی زارم و اون می خاست به زور این کارو بکنه که من نزاشتم بعد هم با صدای پایی که از راه پله ها می اومد لباسامونو پوشیدیم و بیرون اومدیم . یکی از کارکنان اومده بود و گفت چقدر زود اومدین تازه ساعت هفت و نیم شده
ما به کلاس 101 رفتیم و مصطفی هم می گفت: تو نامردی منو کردی من دیگه کو...ی شدم و تو باعث شدی.(البته به قول معروف اون داشت برام دون می پاشید و با این حرفا تحریکم می کرد که من اون موقع فکر می کردم راست میگه ) از این حرفا خوشم میومد. و کم کم داشتم علاقه پیدا می کردم این کارو تکرار کنم. گفتم مصطفی من نمی خام کسی این کارو باهام بکنه. گفت باشه تو که منو کردی باز هم بکن و بعد از اینکه تعطیل شد و همه رفتن گفتم بایست می خام بیام پشت سرت بایستم و اونهم قبول کرد و گفتم فقط از روی شلوار کم کم داشتم لذت بردن رو یاد می گرفتم و احساس خیلی خوبی بهم دست می داد
یواش یواش احساس این که یه عضوی از بدن من وارد بدن کس دیگه ای بشه خیلی تحریکم می کرد
دیگه چیزایی که من اصلاً بهشون توجهی نداشتم حالا شده بودن اشتغال فکریم حالا بچه هایی که توی کلاس آلتاشونو به هم نشون می دادن توجه من رو هم جلب می کرد
چیزی نگذشت که خبر منو مصطفی بین بچه ها پخش شد (البته از زبون مصطفی) و بچه ها منو به نیمکتشون دعوت می کردن و می خاستن آلت منو ببینن منم به اونها نشون می دادم و اونها هم آفرین و به به و چه چه که چقدر بزرگه .... البته به هر کسی پا نمی دادم که منو ببینه به جز هفت هشت نفر. اونها هم می گفتن آفرین تو چقدر زرنگی ترتیب مصطفی رو دادی!!!!!!؟؟
منی که دانش آموز زرنگی بودم در ثلث اول تجدید شدم و این مسئله وحشتناکی برای من و خانوادم بود توی خانواده ای که همه تحصیل کرده ان و دانشجوی پزشکی هستن من تجدیدی بودم
جالبه بگم که معلم تاریخ و جغرافی مون هم تابستون گذشتش توی کلاس زبان شاگردم بوده و کسی که چند ماه قبل منت منو رو می کشید تا ازم انگلیسی یاد بگیره با دست خودش برام نمره 5/7 رد کرد
البته اکثر معلمهام (بیشتر معلمهای انگلیسیم) ازم نفرت داشتن چون من به راحتی انگلیسی صحبت می کردم و اونها ده دقیقه طول می کشید تا دو تا جمله رو جفت و جور کنن و بیشتر هم از اینکه من اشکالاشونو بهشون می گفتم که بعد از هر اشکالی که توی تلفظ یا املا ازشون می گرفتم یه سیلی جانانه بهم هدیه می دادن
هیچ وقت یادم نمی ره که معلم های من دنبال هر نکته ای بود تا منو به باد سیلی بگیرن . تازه معلم حرفه و فن ما تکواندو کار بود و می گفت حالا این صفحه رو به انگلیسی ترجمه کن و بعد از ترجمه شروع می کرد به شعار بر علیه امریکا و انگلیس و بچه ها هم پشت سرش تکرار می کردن : مرگ بر امریکا – مرگ بر انگلیس و .... نمی دونم به من چه ربطی داشت که اونا با من اینجوری می کردن؟
انگار من رییس جمهور امریکا یا ولیعهد انگلیس بودم
بعدش هم به سینم و سرم و بازوم مشت می زد و می گفت اولیش به این خاطر که سریع انگلیسی بلغور کردی دومیش به این خاطر که طرفدار غربی. سومیش هم به خاطر اینکه من بسیجیم و دشمن غرب چهارمیش هم چون بابات
کراوات می زد پنجمیش به این دلیل که همه تون پُز میدین و خودتونو روی بقیه می تکونین و
البته چند نفری هم از معلمها خوب بودن که بعداً اگه لازم شد ازشون می گم

وقتی ماجرا رو به بابام می گفتم و اون هم به مدرسه می اومد و با اونها صحبت می کرد اون رو قانع می کردن که بچه شما دروغ میگه. مگه ما دشمنشیم تازه معلم زبانمون که شاگرد بابام هم بوده می گفت تازه وقتی پسر شما ازم اشکال می گیره من تشویقش می کنم

چند تا از بچه ها را هم آوردن و به نفع معلمها شهادت دادن

جالبه که معلم هنر به این خاطر که پرسیده بودم : آقا خطاطی به چه درد ما می خوره؟ در حالیکه در غرب خط پیچی حذف شده و همه دنبال ساده تر نوشتن هستن بهم نمره 8 داد
معلم ورزش به این دلیل که من از فوتبال خوشم نمیومد و می خاستم بسکتبال بازی کنم و از حجب و حیا نمی خاستم جلوی بچه ها لباس عوض کنم و مدرسه ما هم رختکن نداشت و توی نمازخونه لباس عوض می کردیم بهم داد 1
معلم ریاضی هم چون من رقیب برادر زادش بودم و من 20 گرفتم و برادر زادش 15 گرفته بود جوابامو جلوی خودم خط زد و گفت حتماً تقلب کردی ونمره 14 برام رد کرد

معلم قرآن به این خاطر که من گفتم می خام نماز و قرآن رو به فارسی بخونم مثل بقیه ادیان که دعا و کتاب مقدسشون به زبون خودشونه و اون گفت اگه اینو بگی اعدامت می کنن و من هم گفتم حالا که نمی زاری فارسی بگم به انگلیسی میگم و از روی فارسی آیه ها رو به انگلیسی خوندم و اون هم با خط کش چوبی دو سه تا سیلی محکم بهم زد که من گریه نکردم و مستقیم به دفتر رفتم و ماجرا رو به مدیر گفتم
و مدیر(خدا رحمتش کنه) هم که این مسائل رو شنید و احترام زیادی هم برای پدرم قائل بود
با من به کلاس اومد و معلم قرآن رو بیرون کشید و تا تونست ناسزا بارش کرد که آقا فرض کنیم این بچه یهودیه ، منافقه، ضد ولایت فقیهه این چه رفتاریه که با بچه داری؟ اگه کسی با خط کش توی صورت خودت بزنه چی؟ احساس خوبی داری؟این مطالب رو به اداره گزارش می دم
و به من گفت برو خونه عزیزم اینجا لایق شما نیست باید جایی برین که قدرتون رو بدونن نه که باهاتون حسودی کنن و عقده هاشونو سر شما خالی کنن

من هم داشتم می رفتم که معلم قرآن دنبالم دوید و گفت به بابات نگی ها وگر نه منو اخراج می کنن و باعث بریده شدن نون زن و بچم میشی و

من هم همه چیزو طبق معمول برای خانوادم تعریف کردم و قول گرفتم که بابام یه جوری بگه که اخراجشون نکنن.
فردای آن روز با بابام به مدرسه رفتیم.بعد از اینکه بابام رو با یه احترام خاص به دفتر مدیر بردن و همه دورش جمع شدن و باهاش حرف می زدن مدیر دلیل اومدن بابام رو جویا شد
و بابام به انگلیسی ازم پرسید جریان رو یک باز دیگه بگو که چی شد
و من هم همه چیزو به انگلیسی در مورد همه معلمها گفتم. چون فکر می کردم اگه در مورد همه اون معلمهایی که اذیتم می کردن به فارسی بگم شاید مدیر اخراجشون کنه و من نمی خاستم باعث بریده شدن نون زن و بچشون بشم( و من چقدر ساده بودم و مبنا را بر حقیقت و یکرنگی گذاشته بودم) جالبه که اکثراً معلمهامون قبل از انقلاب شاگرد بابام بودن و بابام هم بهشون سخت گیری می کرد که درس بخونن .حتی زنگ تفریح و بعد از تایم هم درسشون میداد. و با اینکه اونموقع امتیازش از همه معلمها بالاتر بود و سرگروه هم بوده اکثراً توی مدارس فقیر کلاس می گرفت و حتی رایگان درسشون می داد.(حالا هم که از همه چیز گذشته بود و اومده بود بهشون خدمت بیشتری کنه با پسرش اینجوری رفتار می کردن. خیلی خنده داره. نه؟!!!!...) بابام هم از مدیر خواست تا پرونده های منو بده . تازه هم مدرسه راهنمایی شاهد راه افتاده بود و فقط معدلهای 18 به بالا رو می گرفت و منم که معدل سال قبلم بالای 18 بود منو ثبت نام می کردن

فردای آن روز که رفتیم پرونده ها رو بگیریم با اینکه من دیگه میلی برای درس خوندن نداشتم و فقط برای اینکه بابام راضی باشه باهاش رفتم معلمهایی که منو اذیت کرده بودن ازم معذرت خواهی کردن. مخصوصاً معلم ورزش که نزدیک ده بار می گفت نبرش آقا جبران می کنیم. من یکی نمیدونستم به چه دلیلی لباس عوض نمیکنه

معلم ادبیات هم گفت همکارا باید خجالت بکشن این بچه توی انشاهاش از حقوق کم معلمها شکایت می کرد و می گفت دولت باید برای افزایش حقوق معلمها کاری کنه. آیا این رفتارها حقش بود؟
اون حتی شعر میگه که من نوعی نمی تونم بگم. اونقدر قشنگ سخنرانی می کنه که آدم فکر میکنه نماینده مجلسه و

ولی من دیگه هرگز حاضر نشدم اونجا بمونم. و آرزوی مدرسه ای رو داشتم که هم معلمهاش و هم بچه هاش خوب باشن
ولی زهی خیال باطل

Monday, October 02, 2006

سرگذشت من _ قسمت سوم

نمی دونم من گی بودم یا بعداً شدم ولی یادمه وقتی بچه بودم زنهایی رو که میدیدم بچه هاشونو شیر می دادن منم چند بار اداشونو در اوردم و عروسکای خواهرم رو شیر می دادم یعنی سینمو تو دهن عروسکا می زاشتم تا خواهرم دید و باهام دعوا کرد و دیگه اونکارو نکردم
موقعی که برای فرار از جنگ به روستا پناهنده شدیم ، چند دفعه هم بزها رو دیدم که بچه هاشونو شیر می دادن و من هم دوست داشتم آلتم رو توی دهن بزغاله ها بزارم تا شاید ادای مادرشونو براشون در بیارم
که هیچوقت موفق به این کار نشدم
توی ذهنم هم تصور می کردم زن و مردی رو که آلت همدیگه رو میمکن و روی تخت دراز کشیدن البته چون من فکر می کردم آلت زنها هم مثل مردهاست.من تا دوازده سیزده سالگی فرق آلت زن و مرد و نمی دونستم و فکر می کردم همه مثل همند. با اینکه هیچوقت صحنه ساک زدن ندیده بودم ولی این تصور رو داشتم نمی دونم چه جوری؟ ولی دوست داشتم کسی برای من ساک بزنه و من هم برای اون.البته این تصور که دو تا پسر بخان با هم اینکارو بکنن اصلاً توی ذهنم نبود
من با مسائل جنسی کلاس سوم راهنمایی آشنا شدم.البته کلاس دوم راهنمایی یک پسری بود به اسم مجید که چند روزی با هم دوست بودیم و اون اونقدر خوشکل بود که من دوست داشتم همیشه با هم باشیم یک شب هم خواب اونو دیدم که لباس عروس پوشیده و کنارم نشسته و من هم دامادم ولی از خواب پریدم و احساس گناه زیادی که داشتم نتونستم تا صبح بخابم و همش توبه می کردم و گریه یواشکی

البته خیلی از طرف بچه ها یی که از نظر سنی از من بزرگتر بودن یا همکلاسم بودن بهم پیشنهاد می شد و به قول خودشون می خاستن منو جور کنن ولی من پا نمی دادم. یکی از بچه ها هم بود به اسم امین که هر روز میومد دنبالم که با هم بریم مدرسه . خونشون نزدیک خونه ما بود و منو به حیاط پشتی می برد و بهم می گفت که می خای بازی کنیم منم گفتم چه بازی؟ گفت من زنت می شم و تو هم شوهرم و منم می گفتم نه خوشم نمیاد من اصلاً نمی خام زن بگیرم

کلاس سوم راهنمایی یکی از همکلاسهام به اسم مصطفی که میومد پیش من درس می خوند گفت می دونی توی انگلیس پسرا با پسرا عروسی می کنن؟ گفتم نه چرا دروغ می گی ؟ من که ندیدم. ولی اون خیلی برام صحبت کرد و گفت بیا با هم حال کنیم گفتم چه جوری؟ گفت بریم پشت مدرسه تو منو بغل کن و پشت منو بگیر تو بغلت بعد منم تو رو بغل می کنم. بعدش هم شلوارامونو در میاریم دوباره همینکارو می کنیم
من گفتم مامانم گفته نباید بزارم کسی منو بغل کنه این کار یه کار هرزه
اون گفت باشه فقط تو منو بغل کن. اولش قبول کردم ولی یه دفه یه احساس بد بهم دست داد و نرفتم. گفتم اگه خواستی فردا که جمعه است بیا موسسه بابام
و چه خوب که نرفتم چون اون با چند تا پسر قلچماق هماهنگ کرده بود که اونا بیرون منتظر باشن که ترتیب منو بدن
بعداً فهمیدم مصطفی، همین کارشه و توی مدرسه ، جز من و چند نفر همه ترتیب مصطفی رو داده بودن . ولی اصلاً من به این مسایل دقت نمی کردم
مدرسه ما هم که چه عرض کنم مثلاً بهترین مدرسه شهر بود ولی واقعاً افتضاح بود چون از کلاس 40نفری ما ده بیست تاش 16 تا 20 ساله بود و بقیه هم اکثرشون اهل بودن. و من بیچاره می بایستی کار هر روزم به جای درس خوندن مبارزه باشه و دفع بلایا و تهدیدها

زنگای ورزش یادمه از تعجب گیج بودم آخه وقتی لباساشونو می خاستن عوض کنن موهای حجیم زیر بغلشون به تعجم مینداخت که چرا من یا فلانی و فلانی نداریم ولی اونا دارن !!!!!؟؟؟؟؟؟

Sunday, September 17, 2006

آدرس وبلاگ جدیدم

سلام دوستان خوبم
برای اینکه بتونم مطالبی متفاوت با این وبلاگم داشته باشم و وب دوستان رو توی لینکهام بذارم ( آخه توی این وبلاگم نمیشه لینک گذاشت و من هم دلم نیومد قالبش رو عوض کنم) یه وبلاگ جدید توی بلاگفا درست کردم به اسم دنی عاشق. دوستانی هم که تمایل دارند آدرس وبلاگشون رو اضافه کنم بگن تا اضافشون کنم
با تقدیم هفت شاخه گل
دوست کوچک شما دنی
http://daninlove.blogfa.com

Saturday, September 16, 2006

سرگذشت من_قسمت دوم

:ادامه مطلب قبلی رو خلاصه کنم بعد بیام توی ایران

خلاصه اینکه روزی که می خاستیم خداحافظی کنیم یه احساسی می گفت که دیگه نمیایم ولی بابام و مامانم می گفتن برمی گردیم . البته اونا هم می دونستن ولی شاید به روی خودشون نمی آوردن
هیأت برگزاری ازم خواستن برای روز آخر در حضور همه سخنرانی کنم . تعداد زیادی آدم جمع شده بود و من به زبان انگلیسی بر خلاف میل بعضی ها نزدیک به نیم ساعت صحبت کردم

اصولاً اگه آدم زندگی خوبی نداشته باشه و باز هم همون زندگی نکبت بارش ادامه داشته باشه دردش کمتره ولی اگه از یه زندگی اون چنانی به بدبختی برسه فکر کنم درد آور تره.البته الان اونقدر زندگی نکبت باری ندارم فعلاً به یک استیبلیتی (آرامش ) رسیدم ولی برای مدت زیادی انگشت نما شده بودم و هر کی از کارکنان موسسات بابام می خاست ازم باج می گرفت. دوستایی هم داشتم و دارم که بیشتر سعی می کردن برام تله بزارن تا همیشه در چنگشون باشم. یکی از دوستایی که خودشو خیلی دلسوز من نشون می داد وقتی دچار مشکل شدم و از آخرین عشقم که اسمش رضا بود ضربه سختی خوردم و انگشت نما شده بودم خیلی راحت منو ول کرد هر چی التماس کردم که توی این موقعیت تنهام نزار قبول نکرد و گفت اگه منو با تو ببینن آبروی من هم میره. البته بعد از چهار ماه که تقریباً آبها از آسیاب افتادن دوباره برگشت و گفت من به خاطر خودت تنهات گذاشتم. خوب فعلاً ولش کن بعداً براتون همه چیزو میگم
کتابام دو تاش شعر بود به انگلیسی و فارسی یکیش هم داستان خودم بود یکیش هم در مورد یه دختر فاحشه که دوستم از بدبختی نجاتش داد و الان زندگی نسبتاً معمولیی داره یکیش هم یه فیلمنامه در مورد زندگی یکی دو تا گی بود که شاید اگه فیلم بشد خیلی جنجال به پا می کرد

ما بعد از اینکه اومدیم ایران دیگه نتونستیم برگردیم و همه اموال و پولهایمان در انگلیس موندن و در عوض ما هم اینجا بی پول با یه پیکان به همراه فامیل آواره بیابونا شدیم و زندگی در چادر را شروع کردیم (برای مدتی)از اونور هم مرتباً مورد حمله بمب و موشک های عراق بودیم

این افرادی که دم از حمایت از کودکان لبنان می زدن خوب یادمه هیچ توجهی به ما نکردن و ما حتی نمیتونستیم در دو هفته یک بار گوشت بخوریم و بهترین غذایمان تخم مرغ بود که می بایستی برای تهیه ده تا روی صفی پنجاه نفری می ایستادیم نون هم با بدبختی گیر میومد می بایستی چند تا می شدیم و از پنج صبح نوبت می گرفتیم که نفری سیزده تا نون بگیریم که اگه شانس با ما یار بود نزدیک ساعت نه گیرمون میومد البته من که بچه بودم وقتی با خواهرم می رفتم نونوا اکثراً هر کسی میومد جلوی ما نون می گرفت و می رفت
همش آژیر خطر و هواپیما های عراقی که دیوار صوتی رو می شکستن و حتی به منبع های آب هم رحم نمی کردن
یادمه وقتی کلاس اول بودم ( آخه وقتی اومدیم ایران منو کلاس اول نشوندن) در حالیکه داشتم با دوستم توی حیاط قدم می زدیم و دست دور گردن همدیگه انداخته بودیم ناگهان حمله هواپیماهای عراق شروع شد و یکی از خانم معلمها با جیغ رومون فریاد زد و ما رو به در دفتر هل داد و با چشمای خودم دیدم اونا به حیاط مدرسه ما شلیک کردن . نمیدونم خدا چطوری ما رو حفظ کرد که اونموقع جون سالم به در بردیم
هنوز هم از صدای بلندی که میشنوم وحشت دارم و اون صحنه ها برام تداعی میشه

یادمه وقتی توی خیابونی که مغازه عموم بود موشک زدن ، من با چشمای خودم صحنه های مردمی رو که دل و روده هاشون بیرون ریخته بود و توی خیابون پخش و پلا شده بودن دیدم. البته من می خاستم ببینم تا یادم نره نمیدونم چرا؟ چون هر چی بابام و پسر عموم سعی می کردن جلوی چشمامو بگیرن ولی من باز می خواستم ببینم. یا موقعی که مادرم رو توی بیابون مار نیش زد و ما هیچ پزشکی توی شهرمون نبود به جز چند دیپلمه هندی که ایران از بدبختی به عنوان پزشک ازشون استفاده می کرد. تازه گیرم که پزشک هم داشتیم دارویی نبود که تجویز کنن

واقعاً کی باید جوابگوی ما باشه؟!! کی سرنوشت ما رو عوض کرد؟ برای چی؟ ما مستحق کدام ستم بودیم؟ مگه چه گناهی مرتکب شده بودیم؟

Thursday, August 31, 2006

سرگذشت من_ قسمت نخست

نمی دونم از کجا شروع کنم؟ از کی بگم یا از کی؟ولی خوب جسته گریخته میگم شاید مزش بهتر باشه قصدم اصلاً این نیست که مثل خیلی ها عمل کنم و بخام باعث تحریک کسی بشم یا اینکه کسی رو نصیحت کنم.
ولی خوب می خام حداقل این مدت کوتاهی رو که زنده ام هر چی که از قبلاً یادم میاد بگم چون معتقدم هیچ چیزی بهتر از صداقت نیست. حالا قضاوت با خودتون نمی دونم تصمیم احمقانه ای بود یا عاقلانه که 5 تا از مجموعه نوشته هامو که شاید بشه اسمشونو اثر گذاشت دو سه هفته پیش توی باغ با آشغالها سوزوندم. ولی خوب حالا کاریه که شده تازه اکثر مطالبش به قول بعضیها بودار بوده حالا یا بشه گفت سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا هر چیز دیگه ای که شاید به این نزدیکی ها که چه عرض کنم حتی به این دوری ها هم چاپ نشه
...خوب بگذریم
:اول از بچگی هام بگم شاید بهتر باشه
من توی یه روز بارونی توی لندن به دنیا اومدم بابام دانشجوی دکتری زبان انگلیسی دانشگاه ملکه بود و مادرم هم به خاطر مشکلات زندگی و بچه داری مجبور شد درسش رو در رشته آموزش و پرورش دانشگاه سلطنتی نیمه کاره رها کنه و به همون فوق لیسانس بسنده کنه.
یه آپارتمان سه خوابه نزدیک میدان ملکه داشتیم که خاطرات خوبی از اونجا دارم و هنوز یادم نمیره. البته جسته گریخته به ایران هم رفت و آمد داشتیم چون پدرم سرمایه هایی در ایران داشت از جمله موسساتی آموزشی که هنوز بعد از انقلاب کامل از رونق نیفتاده بودن گر چه دیگه از معلمهای خارجی که توی اون موسسات تدریس می کردند خبری نبود ولی خوب دوستان پدرم سعی می کردن اونها رو اداره کنن.

تا دوم یا سوم دبستان اونجا بودم البته نه مثل یه بچه معمولی بلکه یه بچه ای که یه عده می گفتن تخسه یه عده هم میگفتن نابغه بعضی ها هم می گفتن شیرین
...زبون و
دوست داشتم از هر کاری سر در بیارم و هر حرفه ای رو بلد باشم یه سریالی رو که اونموقع از تلویزیون هم نشون می داد به اسم .... اگه اشتباه نکنم ((دکتر های کوچولو)) بود که من عاشق اون سریال بودم و خودمو جای شخصیتهای اون داستان می دیدم. و هزار خیالبافی دیگه
یه عده می گفتن تو باید یه جراح بشی یه عده می گفتن باید معلم بشی یه عده هم می گفتن شاعر و یه عده نویسنده یه عده هنر پیشه یه عده سیاستمدار یه عده مهندس و خلاصه هر کسی از خانواده گرفته تا معلم و آشنا و فامیل یه شغل رو برای آینده من در نظر داشت و من هم گیج از اینهمه در خواست.
چون قرار بود با خانواده به ایران برگردیم و پدر و مادرم هم آموزش پرورشی بودن و برای اینکه فارسیم هم قوی بشه می بایست روزهای تعطیل رو به مدرسه ایرانی می رفتم و بقیه روزا رو به مدرسه انگلیسی.
یه روز که می بایست انشامونو بخونیم من هیچی ننوشته بودم و معلم ما هم که نمیدونم برای خنده بود یا واقعاً به من علاقه داشت وقتی دید که انشا 7 خطی که گفته بود رو ننوشتم به جای اینکه به مدیر معرفیم کنه یا به خانوادم اطلاع بده ازم خواست تا انشامو کنفرانس بدم. منم بلد نبودم کنفرانس چیه ولی از کلمات قلمبه سلمبه خوشم میومد و گفتم من باید چکار کنم هر جوری که شما بگین.

اونم روش کنفرانس دادن که مدتی بعد تبدیل شد به سخنرانی رو همون جا یادم داد و منم در مورد استخر برای بچه ها که اکثراً هم نفهمیدن من چه گفتم کنفرانس دادم بعدشم در مورد آپارتمان و فرقش با یه خونه معمولی ( یا به قول خودمون ویلا) توضیح دادم که این بار یکی گفت ما هم آپارتمان داریم یکی دیگر هم گفت اسم عموی من ویلایه و خلاصه معلم هم از بچه ها خواست ساکت بشن و منو بعد از کلاس با خودش به دفتر مدیر برد و من هم اولش برای مدتی بیرون منتظر بودم و بعد صدام کردن و مورد تشویقم قرار دادن. یادمه فردای آن روز همه معلمها توی دفتر در مورد من صحبت می کردن و منو به دفتر خواستن و ازم مرتب راجع به چیزای مختلف سوال کردن.
من هم با توجه به اطلاعاتی که بیشترش رو از صحبت با خانوادم یاد گرفته بودم جوابشونو می دادم.اونها هم مرتب این جمله کلیشه ای که ((اطلاعات عمومیش خیلی زیاده-خیلی باهوشه و ... )) رو در موردم به کار می بردن.

Wednesday, August 30, 2006

ماجرای آتش سوزی اتاقم

سلام ، امیدوارم حالتون خوب باشه
راستش یه مدت بود که تصمیم داشتم سرگذشت خودم (که بر گرفته از مجموعه ای بود که می خاستم چاپش کنم ولی خوب به دلیلی که بعدها خواهم گفت نشد) رو توی وبم بذارم .البته این هم به تشویق یکی از دوستان خوبم بود.ولی از بد روزگار چند روز قبل ساعتهای 3 یا 4 صبح بود که برقها قطع شدن و من هم برای اینکه می خاستم مطالعه کنم شمعی روشن کردم و توی پنجره اتاق گذاشتم .نمیدونم چی شد حالا یا برای چند دقیقه خوابیدم یا هر چی !!! چون با این گرما بعیده که بتونستم بخوابم.!! ولی خوب به سرعتی بسیار زیاد اتاقم طعمه حریق شد اول پرده ها و بعد قالی و ... .منم با سرعت زیاد همه رو خبر کردم و به آتش نشانی زنگ زدیم و .... ولی خوب تماس با آتش نشانی هم بی فایده بود . چون وقتی اومدن کار از کارزار گذشته بودحد اقل کاری که تونستیم بکنیم این بود که مانع رسیدن آتش به بقیه اتاقا بشیم. ولی من هر چی داشتم از قبیل کتاب و لباس و کامپیوتر و... همه سوختند
داشتم منصرف می شدم تا اینکه یکی از دوستانم به اسم هومن قبول زحمت فرمودن و این نسخه ای که از خاطرات من داشتن رو به وبلاگم پست کردن که همینجا ازش تشکر می کنم . امیدوارم بتونم روزی محبت و این دلگرمی ها و قوت قلب دادن هاشو جبران کنم
با بهترین آرزوها برای تک تک شما عزیزان
دنی

Thursday, August 24, 2006

نامه اي به تو

وقتی... وقتی ستاره من شدی هیچ تلسکوپی هنوز ترا ندیده بود یا کشف نکرده بود. وقتی کهکشان من بودی هیچ منجمّی به بودنت پی نبرده بود. وقتی دروازه بان دلم شدی،هنوز خط هیچ دروازه ای را نکشیده بودند . وقتی دلم به چشمان تو میدان داد؛ هنوز کسی درست نمی دانست دایره چیست. وقتی رنگین کمان صدایت کردم همه به آن چیزی که بعد از باران در می آمد می گفتند:مهمان هفت رنگ ناخوانده. وقتی قصه دو رقمی آبان را رنگ حقیقت زدم، هیچ کس تا ده بیشتر بلد نبود بشمرد. وقتی مجنونت شدم صحرا هنوز افتتاح نشده بود. وقتی تو ستاره من شدی ،هنوز نیمی از ماه برای کلی از دنیا ناشناخته بود. وقتی مخاطب نامه های من شدی همه برای پرسیدن حال همدیگر از پروانه بنفش کمک می گرفتند. وقتی صدایت کردم هنوز کسی معنی انعکاس صدا در کوه ها را نمی فهمید . من در کوه صدایت کردم و همه از صدایی که برگشت ترسیدند و من شادمان شدم از اینکه هیچ رقیبی ترا از من نخواهد دزدید. وقتی عاشقت شدم همه خواب بودند. وقتی بدرقه ات کردم آن هم با اشک هیچ کس اشک را دلیلی برای بدرقه نمی دانست و هیچ کس توی چشمانش یک مروارید گریه هم نداشت. وقتی دریای من شدی همه آنانی که حالا اقیانوس صدایت می کنند در حال کندن قنات برای پیدا کردن جرعه آبی برای رفع تشنگی یشان بودند. وقتی پیدایت کردم ؛همه گم شده بودند. وقتی دنیای من شدی ، همه فکر می کردند دنیا یعنی یک عالمه انسان. وقتی دیوانه ات شدم تصور همه از دیوانه کودکِ سنگ به دستی بود که خشمِ چشمِ درشت و سنگ بزرگ توی دستش همه را می ترساند.وقتی نوشتم چشمانت عسل است ؛ مردم هنوز نمی دانستند که عسل گیاه نیست. وقتی نوشتم رفتنت آتش به جانم می زند ؛اینجا فکر می کردند که تنها چوب ها می سوزند بی آنکه بدانند گاهی از آتش گرفتنِ بسیار است که انسان چوب می شود. خلاصه وقتی تو را فهمیدم هیچ کس هنوز خودش را نفهمیده بود.
اما تو وقتی ستاره شدنت را همه فهمیدند؛کم شدی ، نگذاشتی حتی بشمارمت؛منی که تنها یک را می شمردم چطور می توانم با دو دمسازی کنم. وقتی همه کهکشان شدنت را فهمیدند ؛ غیب شدی، جوری از افق پنجره اتاق من گذشتی که با تلسکوپ هم دیده نشدی. وقتی هم که دروازه بانی ات را بلد شدند خط دروازه دلم را پاک کردی و شستی؛یادت رفت زمانی که من دریا صدایت می کردم ، عده ای در حال کندن قنات بودند. جرم من این بود که آنقدر در دریا شدنت محو بودم که فراموش کردم برایت بنویسم؛تو اقیانوس منی و تو بزرگ شدن را از وفا بیشتر دوست داشتی.
کوچک شدم این آخرین جمله این گلایه است وقتی بزرگ بزرگ شدی ؛ من ، کوچک کوچک شدم ؛ کوچک تر از صفر آن دهی که آخرین جمله معلومات کودکی های آنها بود که نمی دانستند اگر ...
باشد بزرگ شو ، مثل دنیای من، نه مثل دنیای آنان،من هی دارم کوچک و کوچک تر می شوم ؛ آب می شوم درست قدّ ذره های خاک قنات آن سالهای دور گذشته. بزرگتر شو دنیای من؛ستاره من؛کهکشان من بزرگ شو؛نمی دانستم بزرگ را دو جور معنا می کنند بزرگ در لغت نامه آنان یعنی مشهور و من این طور معنایش می کنم: کسی که عاشقش را کوچک نکند،وقتی که خودش بزرگ شود؛ اما تو مثل هیچ کس نیستی ، بزرگ هر دو لغت نامه ای ؛ بزرگ شو،بزرگ باش؛ من دیگر دیده نشوم مثل گنجشکی که از بالای هواپیما نقطه هم نیست. کسی که بزرگترین آرزویش کوچک نشدن تو و کوچکترین آرزویش بزرگ شدن که نه باز هم بزرگ تر شدن توست.
نام تو را با حروف بزرگ و نام خودم را با حروف کوچک می نویسم که شاید به تصور مردم روزگارمان نه از بزرگی تو کم شود و نه از کوچکی من.

به قول قدیمی های خوب: خدا از بزرگي کمت نکند. خیلی ها معنایش را خوب می دانند اما من درست معنایش را نمی فهمم شاید یعنی خدا بزرگی ات را کم نکند احتمالاً همین است پس این را هم برای راحت تر شدن خیالم می نویسم
:
برسد به دست بزرگی که اگر بزرگ بودنش را زودتر می فهمید ؛ دیرتر کوچکم می کرد.

Tuesday, August 22, 2006

به یاد او

.به یاد ستاره ای که اسوه شجاعت و مهربانی است. رادمردی که تا آخرین لحظه مردانه جنگید تا مرا ایمان دهد
اکنون حال او را می فهمم ، از خیلی ها ظلم دید ولی همه را بخشید. می دانم چقدر سخت بود برایش وقتی که با گوش خود شنید حتی
...... عمو یش
.و چقدر به همه کمک می کرد حال آنکه در روز داوری نمی شناختندش
.امین را از خود فروشی نجات داد و رضا را از مرگ
... و مرا هم
.و حال آنکه اعتیاد را از خانه حامدها رهانید و حیثیت ناموسش را بازگرداند
کدامیک از ما در روز نیاز به کمکش شتافتیم ؟؟؟

علیرضا یادت هست هویتت بخشید و به حرمتت گناهت را پذیرفت؟؟
و تو کجا بودی آن هنگام که صدایش در گلو خاموش ماند؟؟

.آیا می شناختیش رحمان ؟ آنگاه که برای مشتی پول به حراجش گذاشتی

مراد آیا آنهنگام که مانع زندان رفتنت شد و بدهی ات را پرداخت به یاد داری؟ آیا پاسخ محبتش را دادی؟ و تو چه کردی ؟
.اولین کسی بودی که آبرویش را به حراج گذاشتی
.... و چه و چه و چه

.اکنون می فهمم آن موقع که گفت: از تناردیه ها بیش از این انتظار ندارم
او قصه بینوایان ویکتور هوگو را خوب می دانست. ولی افسوس دیر فهمید به جای کمک به
.کوزت ها به تناردیه ها کمک می کند
...... امیدوارم ما را ببخشد. او که بی گناه، گناهکار گناهان ما شد. و چه معصوم و بی ادعا

.دو قطعه شعر زیر از اوست که یادش می آورم

*************************************************
(1)
من پر از خواهش
در میان در نیمه باز اتاق تاریک
بر چشمان پر از خشم تو نگاه می کنم
!!و اکنون چقدر بی اعتنا و بی میلی

نگاه من بر تو
همچون فرشته ای آسمانی است
و دید تو بر من
همچون مستی کریه المنظر
گرچه دیگران مرا همچون مردی زیبا روی می نگرند
...و تو نیز قبلاً

آری می دانم
من گناهکارم
و گناه من از دل پر از احساس
و عاطفه ای پر اخلاص

....و تو بی گناه
.و بی گناه تر از تو من

********************

(2)
تو را با همه عطا و لقایت
و با هر چه هست و نیست بخشیدم
و نام تو را بر تابلوی زرین وجود گذشته ات
در سمساری محله نصب کردم
شاید رهگذری که اکنون می گذرد
لوح پر از گرد و غبار مرا بخرد
و او هم حال مرا دریابد
و در غم من سهیم گردد
و توی پر از سکوت
روزی پس از عبور بر خرابه من
یاد آری از گذشته ها
تا بارور گردد غم عقیم تو
_که می دانم در دل خواهی داشت_
:و دریابی غم مرا
که این دوست روزی جوابم کرده است

نوید-و
17/9/79 ساعت 4:50 بامداد

Tuesday, August 01, 2006

Saturday, July 29, 2006

برای آنکه خودش می داند با اویم

( REبرای)
الان که دارم می نویسم
دارم برایت اشک می ریزم
مغمومم از خاطره ها و ملول از نا توانیها
مرا چه شده؟ عاشقم آیا؟
دیوانه ام یا دردی لاعلاج دارم؟
من تاکنون هزاران کتاب خوانده ام
واه که نادانم ، سخت نادانم
نمی دانم شاید از اینکه نمی شناسمت
نکند که تو برایم بابالنگ دراز شده ای؟
آه خدایا از ندانستن متنفرم
من بابالنگ دراز نمی خواهم
می خواهم بشناسمت
.مرا در تردید نگذار
بروم یا بمانم؟