dani-zibapesar

My Photo
Name:
Location: Iran

Saturday, October 14, 2006

سرگذشت من_قسمت چهارم

خوب بیام ادامه مصطفی رو تعریف کنم مصطفی صبح فرداش اومد و به من گفت بریم توی توالت و ما باهم رفتیم هنوز کسی از کارکنان نیومده بود که ما رفتیم توی توالت و مصطفی شلوارشو اورد پایین و بعد هم شرتش رو . به من گفت: حالا تو هم ... خودت رو در بیار و منو بغل کن منم همینکارو کردم ولی هیچ احساسی نداشتم و گفتم خوب حالا چیکار کنم ؟ گفت بزارش بین دو تا باسنم و فشار بده منم همینکارو کردم ولی باز هم گیج بودم و گفتم مصطفی هیچی نشد . مصطفی هم اعصابش خرد شد و گفت به درک که هیچی نشد بسه حالا نوبت توئه. منم گفتم نه من نمی زارم و اون می خاست به زور این کارو بکنه که من نزاشتم بعد هم با صدای پایی که از راه پله ها می اومد لباسامونو پوشیدیم و بیرون اومدیم . یکی از کارکنان اومده بود و گفت چقدر زود اومدین تازه ساعت هفت و نیم شده
ما به کلاس 101 رفتیم و مصطفی هم می گفت: تو نامردی منو کردی من دیگه کو...ی شدم و تو باعث شدی.(البته به قول معروف اون داشت برام دون می پاشید و با این حرفا تحریکم می کرد که من اون موقع فکر می کردم راست میگه ) از این حرفا خوشم میومد. و کم کم داشتم علاقه پیدا می کردم این کارو تکرار کنم. گفتم مصطفی من نمی خام کسی این کارو باهام بکنه. گفت باشه تو که منو کردی باز هم بکن و بعد از اینکه تعطیل شد و همه رفتن گفتم بایست می خام بیام پشت سرت بایستم و اونهم قبول کرد و گفتم فقط از روی شلوار کم کم داشتم لذت بردن رو یاد می گرفتم و احساس خیلی خوبی بهم دست می داد
یواش یواش احساس این که یه عضوی از بدن من وارد بدن کس دیگه ای بشه خیلی تحریکم می کرد
دیگه چیزایی که من اصلاً بهشون توجهی نداشتم حالا شده بودن اشتغال فکریم حالا بچه هایی که توی کلاس آلتاشونو به هم نشون می دادن توجه من رو هم جلب می کرد
چیزی نگذشت که خبر منو مصطفی بین بچه ها پخش شد (البته از زبون مصطفی) و بچه ها منو به نیمکتشون دعوت می کردن و می خاستن آلت منو ببینن منم به اونها نشون می دادم و اونها هم آفرین و به به و چه چه که چقدر بزرگه .... البته به هر کسی پا نمی دادم که منو ببینه به جز هفت هشت نفر. اونها هم می گفتن آفرین تو چقدر زرنگی ترتیب مصطفی رو دادی!!!!!!؟؟
منی که دانش آموز زرنگی بودم در ثلث اول تجدید شدم و این مسئله وحشتناکی برای من و خانوادم بود توی خانواده ای که همه تحصیل کرده ان و دانشجوی پزشکی هستن من تجدیدی بودم
جالبه بگم که معلم تاریخ و جغرافی مون هم تابستون گذشتش توی کلاس زبان شاگردم بوده و کسی که چند ماه قبل منت منو رو می کشید تا ازم انگلیسی یاد بگیره با دست خودش برام نمره 5/7 رد کرد
البته اکثر معلمهام (بیشتر معلمهای انگلیسیم) ازم نفرت داشتن چون من به راحتی انگلیسی صحبت می کردم و اونها ده دقیقه طول می کشید تا دو تا جمله رو جفت و جور کنن و بیشتر هم از اینکه من اشکالاشونو بهشون می گفتم که بعد از هر اشکالی که توی تلفظ یا املا ازشون می گرفتم یه سیلی جانانه بهم هدیه می دادن
هیچ وقت یادم نمی ره که معلم های من دنبال هر نکته ای بود تا منو به باد سیلی بگیرن . تازه معلم حرفه و فن ما تکواندو کار بود و می گفت حالا این صفحه رو به انگلیسی ترجمه کن و بعد از ترجمه شروع می کرد به شعار بر علیه امریکا و انگلیس و بچه ها هم پشت سرش تکرار می کردن : مرگ بر امریکا – مرگ بر انگلیس و .... نمی دونم به من چه ربطی داشت که اونا با من اینجوری می کردن؟
انگار من رییس جمهور امریکا یا ولیعهد انگلیس بودم
بعدش هم به سینم و سرم و بازوم مشت می زد و می گفت اولیش به این خاطر که سریع انگلیسی بلغور کردی دومیش به این خاطر که طرفدار غربی. سومیش هم به خاطر اینکه من بسیجیم و دشمن غرب چهارمیش هم چون بابات
کراوات می زد پنجمیش به این دلیل که همه تون پُز میدین و خودتونو روی بقیه می تکونین و
البته چند نفری هم از معلمها خوب بودن که بعداً اگه لازم شد ازشون می گم

وقتی ماجرا رو به بابام می گفتم و اون هم به مدرسه می اومد و با اونها صحبت می کرد اون رو قانع می کردن که بچه شما دروغ میگه. مگه ما دشمنشیم تازه معلم زبانمون که شاگرد بابام هم بوده می گفت تازه وقتی پسر شما ازم اشکال می گیره من تشویقش می کنم

چند تا از بچه ها را هم آوردن و به نفع معلمها شهادت دادن

جالبه که معلم هنر به این خاطر که پرسیده بودم : آقا خطاطی به چه درد ما می خوره؟ در حالیکه در غرب خط پیچی حذف شده و همه دنبال ساده تر نوشتن هستن بهم نمره 8 داد
معلم ورزش به این دلیل که من از فوتبال خوشم نمیومد و می خاستم بسکتبال بازی کنم و از حجب و حیا نمی خاستم جلوی بچه ها لباس عوض کنم و مدرسه ما هم رختکن نداشت و توی نمازخونه لباس عوض می کردیم بهم داد 1
معلم ریاضی هم چون من رقیب برادر زادش بودم و من 20 گرفتم و برادر زادش 15 گرفته بود جوابامو جلوی خودم خط زد و گفت حتماً تقلب کردی ونمره 14 برام رد کرد

معلم قرآن به این خاطر که من گفتم می خام نماز و قرآن رو به فارسی بخونم مثل بقیه ادیان که دعا و کتاب مقدسشون به زبون خودشونه و اون گفت اگه اینو بگی اعدامت می کنن و من هم گفتم حالا که نمی زاری فارسی بگم به انگلیسی میگم و از روی فارسی آیه ها رو به انگلیسی خوندم و اون هم با خط کش چوبی دو سه تا سیلی محکم بهم زد که من گریه نکردم و مستقیم به دفتر رفتم و ماجرا رو به مدیر گفتم
و مدیر(خدا رحمتش کنه) هم که این مسائل رو شنید و احترام زیادی هم برای پدرم قائل بود
با من به کلاس اومد و معلم قرآن رو بیرون کشید و تا تونست ناسزا بارش کرد که آقا فرض کنیم این بچه یهودیه ، منافقه، ضد ولایت فقیهه این چه رفتاریه که با بچه داری؟ اگه کسی با خط کش توی صورت خودت بزنه چی؟ احساس خوبی داری؟این مطالب رو به اداره گزارش می دم
و به من گفت برو خونه عزیزم اینجا لایق شما نیست باید جایی برین که قدرتون رو بدونن نه که باهاتون حسودی کنن و عقده هاشونو سر شما خالی کنن

من هم داشتم می رفتم که معلم قرآن دنبالم دوید و گفت به بابات نگی ها وگر نه منو اخراج می کنن و باعث بریده شدن نون زن و بچم میشی و

من هم همه چیزو طبق معمول برای خانوادم تعریف کردم و قول گرفتم که بابام یه جوری بگه که اخراجشون نکنن.
فردای آن روز با بابام به مدرسه رفتیم.بعد از اینکه بابام رو با یه احترام خاص به دفتر مدیر بردن و همه دورش جمع شدن و باهاش حرف می زدن مدیر دلیل اومدن بابام رو جویا شد
و بابام به انگلیسی ازم پرسید جریان رو یک باز دیگه بگو که چی شد
و من هم همه چیزو به انگلیسی در مورد همه معلمها گفتم. چون فکر می کردم اگه در مورد همه اون معلمهایی که اذیتم می کردن به فارسی بگم شاید مدیر اخراجشون کنه و من نمی خاستم باعث بریده شدن نون زن و بچشون بشم( و من چقدر ساده بودم و مبنا را بر حقیقت و یکرنگی گذاشته بودم) جالبه که اکثراً معلمهامون قبل از انقلاب شاگرد بابام بودن و بابام هم بهشون سخت گیری می کرد که درس بخونن .حتی زنگ تفریح و بعد از تایم هم درسشون میداد. و با اینکه اونموقع امتیازش از همه معلمها بالاتر بود و سرگروه هم بوده اکثراً توی مدارس فقیر کلاس می گرفت و حتی رایگان درسشون می داد.(حالا هم که از همه چیز گذشته بود و اومده بود بهشون خدمت بیشتری کنه با پسرش اینجوری رفتار می کردن. خیلی خنده داره. نه؟!!!!...) بابام هم از مدیر خواست تا پرونده های منو بده . تازه هم مدرسه راهنمایی شاهد راه افتاده بود و فقط معدلهای 18 به بالا رو می گرفت و منم که معدل سال قبلم بالای 18 بود منو ثبت نام می کردن

فردای آن روز که رفتیم پرونده ها رو بگیریم با اینکه من دیگه میلی برای درس خوندن نداشتم و فقط برای اینکه بابام راضی باشه باهاش رفتم معلمهایی که منو اذیت کرده بودن ازم معذرت خواهی کردن. مخصوصاً معلم ورزش که نزدیک ده بار می گفت نبرش آقا جبران می کنیم. من یکی نمیدونستم به چه دلیلی لباس عوض نمیکنه

معلم ادبیات هم گفت همکارا باید خجالت بکشن این بچه توی انشاهاش از حقوق کم معلمها شکایت می کرد و می گفت دولت باید برای افزایش حقوق معلمها کاری کنه. آیا این رفتارها حقش بود؟
اون حتی شعر میگه که من نوعی نمی تونم بگم. اونقدر قشنگ سخنرانی می کنه که آدم فکر میکنه نماینده مجلسه و

ولی من دیگه هرگز حاضر نشدم اونجا بمونم. و آرزوی مدرسه ای رو داشتم که هم معلمهاش و هم بچه هاش خوب باشن
ولی زهی خیال باطل

Monday, October 02, 2006

سرگذشت من _ قسمت سوم

نمی دونم من گی بودم یا بعداً شدم ولی یادمه وقتی بچه بودم زنهایی رو که میدیدم بچه هاشونو شیر می دادن منم چند بار اداشونو در اوردم و عروسکای خواهرم رو شیر می دادم یعنی سینمو تو دهن عروسکا می زاشتم تا خواهرم دید و باهام دعوا کرد و دیگه اونکارو نکردم
موقعی که برای فرار از جنگ به روستا پناهنده شدیم ، چند دفعه هم بزها رو دیدم که بچه هاشونو شیر می دادن و من هم دوست داشتم آلتم رو توی دهن بزغاله ها بزارم تا شاید ادای مادرشونو براشون در بیارم
که هیچوقت موفق به این کار نشدم
توی ذهنم هم تصور می کردم زن و مردی رو که آلت همدیگه رو میمکن و روی تخت دراز کشیدن البته چون من فکر می کردم آلت زنها هم مثل مردهاست.من تا دوازده سیزده سالگی فرق آلت زن و مرد و نمی دونستم و فکر می کردم همه مثل همند. با اینکه هیچوقت صحنه ساک زدن ندیده بودم ولی این تصور رو داشتم نمی دونم چه جوری؟ ولی دوست داشتم کسی برای من ساک بزنه و من هم برای اون.البته این تصور که دو تا پسر بخان با هم اینکارو بکنن اصلاً توی ذهنم نبود
من با مسائل جنسی کلاس سوم راهنمایی آشنا شدم.البته کلاس دوم راهنمایی یک پسری بود به اسم مجید که چند روزی با هم دوست بودیم و اون اونقدر خوشکل بود که من دوست داشتم همیشه با هم باشیم یک شب هم خواب اونو دیدم که لباس عروس پوشیده و کنارم نشسته و من هم دامادم ولی از خواب پریدم و احساس گناه زیادی که داشتم نتونستم تا صبح بخابم و همش توبه می کردم و گریه یواشکی

البته خیلی از طرف بچه ها یی که از نظر سنی از من بزرگتر بودن یا همکلاسم بودن بهم پیشنهاد می شد و به قول خودشون می خاستن منو جور کنن ولی من پا نمی دادم. یکی از بچه ها هم بود به اسم امین که هر روز میومد دنبالم که با هم بریم مدرسه . خونشون نزدیک خونه ما بود و منو به حیاط پشتی می برد و بهم می گفت که می خای بازی کنیم منم گفتم چه بازی؟ گفت من زنت می شم و تو هم شوهرم و منم می گفتم نه خوشم نمیاد من اصلاً نمی خام زن بگیرم

کلاس سوم راهنمایی یکی از همکلاسهام به اسم مصطفی که میومد پیش من درس می خوند گفت می دونی توی انگلیس پسرا با پسرا عروسی می کنن؟ گفتم نه چرا دروغ می گی ؟ من که ندیدم. ولی اون خیلی برام صحبت کرد و گفت بیا با هم حال کنیم گفتم چه جوری؟ گفت بریم پشت مدرسه تو منو بغل کن و پشت منو بگیر تو بغلت بعد منم تو رو بغل می کنم. بعدش هم شلوارامونو در میاریم دوباره همینکارو می کنیم
من گفتم مامانم گفته نباید بزارم کسی منو بغل کنه این کار یه کار هرزه
اون گفت باشه فقط تو منو بغل کن. اولش قبول کردم ولی یه دفه یه احساس بد بهم دست داد و نرفتم. گفتم اگه خواستی فردا که جمعه است بیا موسسه بابام
و چه خوب که نرفتم چون اون با چند تا پسر قلچماق هماهنگ کرده بود که اونا بیرون منتظر باشن که ترتیب منو بدن
بعداً فهمیدم مصطفی، همین کارشه و توی مدرسه ، جز من و چند نفر همه ترتیب مصطفی رو داده بودن . ولی اصلاً من به این مسایل دقت نمی کردم
مدرسه ما هم که چه عرض کنم مثلاً بهترین مدرسه شهر بود ولی واقعاً افتضاح بود چون از کلاس 40نفری ما ده بیست تاش 16 تا 20 ساله بود و بقیه هم اکثرشون اهل بودن. و من بیچاره می بایستی کار هر روزم به جای درس خوندن مبارزه باشه و دفع بلایا و تهدیدها

زنگای ورزش یادمه از تعجب گیج بودم آخه وقتی لباساشونو می خاستن عوض کنن موهای حجیم زیر بغلشون به تعجم مینداخت که چرا من یا فلانی و فلانی نداریم ولی اونا دارن !!!!!؟؟؟؟؟؟