dani-zibapesar

My Photo
Name:
Location: Iran

Saturday, July 29, 2006

برای آنکه خودش می داند با اویم

( REبرای)
الان که دارم می نویسم
دارم برایت اشک می ریزم
مغمومم از خاطره ها و ملول از نا توانیها
مرا چه شده؟ عاشقم آیا؟
دیوانه ام یا دردی لاعلاج دارم؟
من تاکنون هزاران کتاب خوانده ام
واه که نادانم ، سخت نادانم
نمی دانم شاید از اینکه نمی شناسمت
نکند که تو برایم بابالنگ دراز شده ای؟
آه خدایا از ندانستن متنفرم
من بابالنگ دراز نمی خواهم
می خواهم بشناسمت
.مرا در تردید نگذار
بروم یا بمانم؟

Wednesday, July 26, 2006

من او را می پرستم 1

سلام
اسم من دنی یا دانی است امشب هم مث شبای دیگه دیروقت باید بخوابم با این تفاوت که به جای ساعت 5/3 باید5/5 بخوابم.
راستش می خواستم واقعیتی را برایتان بیان کنم در مورد یکی از دوستان نزدیک ومهربانم کسی که من و خیلی های دیگر را از غم و یأس و بدبختی و معتاد شدن و .. نجات داد- کسی که من او را می پرستم و او واقعاً لایق پرستیده شدن است زیرا او بزرگ است.
اسم این متنها یا به قول بعضی ها داستانها را می گذارم (( من او را می پرستم))
نام او نوـــ د است او چندین وبلاگ در اینترنت دارد که یکی از آنها که آدرسش را در زیر آورده ام بیشتر از همهشون کامنت داره:
البته خواهش من این است که اگر به وب او رفتید در مورد من یا وبلاگم یا هر چیز مرتبط با اینها چیزی براش ننویسید. چون او از این وبلاگ و نوشته ها خبر نداره ( و نمیخام داشته باشه ) به دلایل خاص خودم.
با عرض پوزش به این نتیجه رسیدم که به دلایل امنیتی آدرس وبلاگش را کامل نگذارم .

....http://education-education
من او را می پرستم 1 :

روزهایی که رضا دم از خودکشی می زد و خیلی از اوضاع بی ریخت خانوادش و بدهکاری باباش از یک طرف و از طرف دیگه به قول خودش آتویی که پسر همسایه ازش گرفته بود و می گفت که اگه بهش نده می ره به همه میگه که رضا یه گی تشریف داره و او هم از ترس خانوادش و اوضاع موجود و ... عمیقاً قصد خودکشی پیدا کرده بود منم هر چی باهاش صحبت کردم فایده ای نداشت و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشد .
او با تمام وجودش تصمیمش را گرفته بود که ساعت 10 شب خودشو خلاص کنه و من تصمیم قاطع داشتم که بهش کمک کنم این بود که بعد از هزار زمینه چینی و عجز و لابه باهاش صحبت کردم که با من بیاد تا بریم سراغ نوید. گفتم حداقل برای آخرین بار ببینش می دونم که خیلی دوسش داری و براش احترام قائلی حیف نیست کسی که اینهمه بهت کمک کرده رو نبینی و خودتو..
گفت: نه که به تو کمک نکرده تازه به تو که بیشتر کمک کرد
گفتم : قبوله ولی حداقل بذار یکی دیگه هم بدونه که بعداً من عذاب وجدان نداشته باشم ... و و و ...
گفت نکنه بهش چیزی بگیا . اونوقت همین الان خودمو ...
گفتم باشه ولی اگه بعد خودش فهمید چی؟ گفت تو با این چیزا کار نداشته باش بذار از من ناراحت بشه . از تو که ناراحت نمیشه . اصلاً به تو چه؟ من دوست دارم . اگه هم از تو پرسید بگو چیزی نمیدونستم.
گفتم ولی من قول بهش دادم که دوروغ بهش نگم.
گفت برو بابا تو این دور و زمونه کی به قولش وفا میکه؟ و...
دیدم دیگه بحث فایده نداره قبول کردم. و اونم قبول کرد که عصر بریم ببینیمش
چون نمیشد تو اون موقعیت تنهاش بذارم یه بهانه جور کردم و دور از چشم رضا همه چیزو تلفنی برای نوید تعریف کردم و ازش خواستم به رضا چیزی نگه. اونم قبول کرد کمکش کنه و گفت ساعت 4 بریم سراغش تو دفتر ساختمون دو طبقه.
من و رضا ساعت 4 و پنج دقیقه اونجا بودیم و نوید هم 10 دقیقه بیشتر نبود که اومده بود. رسیدیم و سلام کردیم و بعد از احوال پرسی که رضا هم خیلی با دلسردی و اضطراب جواب میداد با زمینه چینی که خود نوید شروع کرد صحبتها شروع شد.
نوید: بچه ها راستی کامپیوتر اون اتاق خرابه میتونین درستش کنین
میگم نتیجه مسابقات دیروز چی شد؟ و ...
بعد از چند و چون های مقدمه سازی که با استدلالهای پر حرارت من و جوابهای سرد رضا تمام شد گفت راستی دانیال چی شده که خودت و رضا با هم اومدین ؟ حوصلتون سر رفته بود؟ یا اومدین منو ببینین؟
من:هم اومدیم شما رو ببینیم هم کار داریم .
ن: خیر باشه حالا باکی مشکل پیدا کردین؟
من: راستش اقا من دیگه مشکل ندارم رضا مشکل داره اون میخاد...
در همین حین رضا پرید تو حرفم و گفت اومدیم فقط شما رو ببینیم و بعد اخم سختی به من کرد و یه فحش زیر لبی بهم داد.
ن: رضا راست میگه تو مشکلی داری؟ چیزی رو از من پنهون میکنی؟ و ....
راستش نمی دونم چطور شد و لحن صحبتهای نوید یجوری رو رضا اثر کرد که رضا تا خواست جواب سوالات نویدو بده هنوز جواب اولشو تمام نکرده بود که با شدت تمام گریه کرد.
نوید رضا رو بغل کرد اشکاشو پاک می کرد و سعی کرد که آرومش بکنه و به من اشاره کرد که هواشو داشته باشم منم توی آروم کردن رضا سعی کردم کمکش کنم.
بعد از رضا خواست که باهاش به اون اتاق بره چون همکاراش که رفت و آمد می کردند و من هم بودم نمیشد رضا باهاش راحت حرف بزنه.
رضا باهاش به اون اتاق رفت و نیم ساعت بعد که با هم اومدند به این اتاق رضا دیگر آن رضای قبلی نبود از رضایی که قسم به روح بابابزرگش خورده بود که خودشو میکشه ( ومن هم میدونستم اون روح بابابزرگش رو دروغ قسم نمیخوره) کاملاً سرزنده و بشاش و لبخند به لب اومد و به من گفت دانی جان ممنونم تو منو نجات دادی نقش تو نقش یه پیغمبره .
منم حاج و واج پرسیدم : تو که تا نیم ساعت پیش...
رضا: نه اون مال نیم ساعت پیش بود من توی این نیم ساعت مردم و دوباره زنده شدم و دوباره خدا منو خلق کرد ولی این دفعه نه با سرنوشت یه آدم بدبخت بلکه خوشبخت.

بله رضا نه که خودشو نکشت بلکه از اون وقت کاملاً عوض شده همیشه شاده و حرفای خوب می زنه .

من همیشه برام سواله کسی که من او را می پرستم در این نیم ساعت به رضا چه گفت؟ و چگونه در این مدت کوتاه تمام افکار خراب و مشمعز کننده او را عوض کرد؟ و رضای معدل سیزدهی را به رضای معدل نوزدهی بدل کرد؟؟؟؟؟

اگه دوست داشتین نظر بدین ممنون میشم.
دوستتون دارم