dani-zibapesar

My Photo
Name:
Location: Iran

Sunday, September 17, 2006

آدرس وبلاگ جدیدم

سلام دوستان خوبم
برای اینکه بتونم مطالبی متفاوت با این وبلاگم داشته باشم و وب دوستان رو توی لینکهام بذارم ( آخه توی این وبلاگم نمیشه لینک گذاشت و من هم دلم نیومد قالبش رو عوض کنم) یه وبلاگ جدید توی بلاگفا درست کردم به اسم دنی عاشق. دوستانی هم که تمایل دارند آدرس وبلاگشون رو اضافه کنم بگن تا اضافشون کنم
با تقدیم هفت شاخه گل
دوست کوچک شما دنی
http://daninlove.blogfa.com

Saturday, September 16, 2006

سرگذشت من_قسمت دوم

:ادامه مطلب قبلی رو خلاصه کنم بعد بیام توی ایران

خلاصه اینکه روزی که می خاستیم خداحافظی کنیم یه احساسی می گفت که دیگه نمیایم ولی بابام و مامانم می گفتن برمی گردیم . البته اونا هم می دونستن ولی شاید به روی خودشون نمی آوردن
هیأت برگزاری ازم خواستن برای روز آخر در حضور همه سخنرانی کنم . تعداد زیادی آدم جمع شده بود و من به زبان انگلیسی بر خلاف میل بعضی ها نزدیک به نیم ساعت صحبت کردم

اصولاً اگه آدم زندگی خوبی نداشته باشه و باز هم همون زندگی نکبت بارش ادامه داشته باشه دردش کمتره ولی اگه از یه زندگی اون چنانی به بدبختی برسه فکر کنم درد آور تره.البته الان اونقدر زندگی نکبت باری ندارم فعلاً به یک استیبلیتی (آرامش ) رسیدم ولی برای مدت زیادی انگشت نما شده بودم و هر کی از کارکنان موسسات بابام می خاست ازم باج می گرفت. دوستایی هم داشتم و دارم که بیشتر سعی می کردن برام تله بزارن تا همیشه در چنگشون باشم. یکی از دوستایی که خودشو خیلی دلسوز من نشون می داد وقتی دچار مشکل شدم و از آخرین عشقم که اسمش رضا بود ضربه سختی خوردم و انگشت نما شده بودم خیلی راحت منو ول کرد هر چی التماس کردم که توی این موقعیت تنهام نزار قبول نکرد و گفت اگه منو با تو ببینن آبروی من هم میره. البته بعد از چهار ماه که تقریباً آبها از آسیاب افتادن دوباره برگشت و گفت من به خاطر خودت تنهات گذاشتم. خوب فعلاً ولش کن بعداً براتون همه چیزو میگم
کتابام دو تاش شعر بود به انگلیسی و فارسی یکیش هم داستان خودم بود یکیش هم در مورد یه دختر فاحشه که دوستم از بدبختی نجاتش داد و الان زندگی نسبتاً معمولیی داره یکیش هم یه فیلمنامه در مورد زندگی یکی دو تا گی بود که شاید اگه فیلم بشد خیلی جنجال به پا می کرد

ما بعد از اینکه اومدیم ایران دیگه نتونستیم برگردیم و همه اموال و پولهایمان در انگلیس موندن و در عوض ما هم اینجا بی پول با یه پیکان به همراه فامیل آواره بیابونا شدیم و زندگی در چادر را شروع کردیم (برای مدتی)از اونور هم مرتباً مورد حمله بمب و موشک های عراق بودیم

این افرادی که دم از حمایت از کودکان لبنان می زدن خوب یادمه هیچ توجهی به ما نکردن و ما حتی نمیتونستیم در دو هفته یک بار گوشت بخوریم و بهترین غذایمان تخم مرغ بود که می بایستی برای تهیه ده تا روی صفی پنجاه نفری می ایستادیم نون هم با بدبختی گیر میومد می بایستی چند تا می شدیم و از پنج صبح نوبت می گرفتیم که نفری سیزده تا نون بگیریم که اگه شانس با ما یار بود نزدیک ساعت نه گیرمون میومد البته من که بچه بودم وقتی با خواهرم می رفتم نونوا اکثراً هر کسی میومد جلوی ما نون می گرفت و می رفت
همش آژیر خطر و هواپیما های عراقی که دیوار صوتی رو می شکستن و حتی به منبع های آب هم رحم نمی کردن
یادمه وقتی کلاس اول بودم ( آخه وقتی اومدیم ایران منو کلاس اول نشوندن) در حالیکه داشتم با دوستم توی حیاط قدم می زدیم و دست دور گردن همدیگه انداخته بودیم ناگهان حمله هواپیماهای عراق شروع شد و یکی از خانم معلمها با جیغ رومون فریاد زد و ما رو به در دفتر هل داد و با چشمای خودم دیدم اونا به حیاط مدرسه ما شلیک کردن . نمیدونم خدا چطوری ما رو حفظ کرد که اونموقع جون سالم به در بردیم
هنوز هم از صدای بلندی که میشنوم وحشت دارم و اون صحنه ها برام تداعی میشه

یادمه وقتی توی خیابونی که مغازه عموم بود موشک زدن ، من با چشمای خودم صحنه های مردمی رو که دل و روده هاشون بیرون ریخته بود و توی خیابون پخش و پلا شده بودن دیدم. البته من می خاستم ببینم تا یادم نره نمیدونم چرا؟ چون هر چی بابام و پسر عموم سعی می کردن جلوی چشمامو بگیرن ولی من باز می خواستم ببینم. یا موقعی که مادرم رو توی بیابون مار نیش زد و ما هیچ پزشکی توی شهرمون نبود به جز چند دیپلمه هندی که ایران از بدبختی به عنوان پزشک ازشون استفاده می کرد. تازه گیرم که پزشک هم داشتیم دارویی نبود که تجویز کنن

واقعاً کی باید جوابگوی ما باشه؟!! کی سرنوشت ما رو عوض کرد؟ برای چی؟ ما مستحق کدام ستم بودیم؟ مگه چه گناهی مرتکب شده بودیم؟